اولین سفر همسرم و بچه هابه هندوستان بود . به همین دلیلهیجان زیباییدراون ها به چشم می خورد. بچه ها در عالم کودکی خودشون بودن و شادی می کردن. و با لحن شیرین خردسالیبه هرکیمی رسیدن می گفتن می خوایم بریم هندستون .سجاد دو سالسینا سه سال و سعید 8ساله بود.اما هیجان واقعی را خانممداشت. با شوق و ذوق وصف ناپذیریخودش رو برای این سفر آماده می کرد.
صبح پنجشنبه بود که مریمپاش روکرد توی یک کفش کهالا و بلابایدبریم خیابون بهار چند دست لباس برای بچه هابخریم و هرچهگفتم نیازی نیست. اونجا بهترین لباس ها با قیمتهای باور نکردنی هست. حرف بهخرج نرفت و چرخ منو چمبر کرد ورفتیمبهار برای خرید. البته راستش اگر از حق نگذریم یک کمی هم تقصیر خودم بود. توی این دو سه سالی که من توی هند کارخونه خریده بودم و کار می کردم.اونقدر مشغول کار بودم.کهفرصت پیش نیومدبه بودبرمویه خرید درست حسابی برای بچهها بکنم.به همین دلیل اون ازوضعیتاولید پوشاک درهند خیلی مطلعنبود.
بهرصورت توی یکی از فروشگاههای بهار دو دست بلوز و شورت سفید که نقشهای کارتونی روش چاپ شده بود به قیمتهر دست دو هزار و صد تومن البته بعد از گرفتن تخفیف خریدیم و یک دست کت و شلوارخوشگل پسرونه برای سعید، مریم رضایت نسبی داد که به همین ها بسنده کنه و بمنظور خرید لباس برای خودش به خیابون پهلوی رفتیم و البته اصرارهای من برای عدم انجام چنین کاری هم ثمری نداشت. واین امر مهم هم به انجام رسید و به خانه برگشتیم.
همه چی آماده بود و طبق برنامهپیش می رفت.تنهامشکل این بود . دکتر خراسانی مسئول دفتر من توی بمبئی خبر داد . متاسفانهکارنقاشی خانه به انمام نرسید و شب اول و احتمالا " دوم را باید در هتل بگذرونیم . و به همیندلیل اتاقیتویهتلآسکوت که متعلق به یکی از دوستان صمیمی ام بود برامون رزرو کرده.
راستش اول کمی دمق شدم. اما بعدکه فکرش رو کردم ، دیدم ، نه تنها این بد نیست بلکهخیلی هم اتفاق خوبی است. چراکه خونه من توی یک مجتمعمسکونی درشمال شهر بمبئی در منطقه ای بهنامسانتاکروز غربی درست روبرویدانشگاه مرکزی بمبئی است و این یعنی یک ساعتراهتا مراکز تفریحی و خرید در بمبئی. در حالیکه هتل اسکوت درست درقلب منطقه توریستی و خرید بمبئی قرار داشت.بنا براین به دکتر خبر دادم اشکالی نداره وما حتی سه روز اول راتوی هتل می مونیم. تا بچه ها بتوننضمندیدنجاهای دیدنی بمبئی یه کمی هم به خریدشون برسند. بخصوص آنکه جمعه بعد از ظهر ما می رسیدیم. شنبه و یکشنبه هم کهکار تعطیلبود. لذاتادو شنبه براحتی می شد به همراه بچه هاهمهجا رو گشت.
ساعت هشت صبح بود کهعازم عزیمت به فرودگاه مهر آباد شدیم . اردشیرکهدستیار ومشاورم بود. و دوسه هفته ای رو مرخصی گرفته بود. ما را تا فرودگاه رسوند و رفت . ساعتدوازده و ده دقیقه بود کههواپیما پرواز رو آغاز کرد. و ما به سمت بمبئی حرکت کردیم.
در هواپیما که باز شد. هوای گرم و شرجی بمبئی که آغشته به بوی عود بودتوی مشاممخورد. منعادت داشتم . اماخانممکمی جا خورد.حس کردم کمیناراحته . گفتم: کمی تحملکنی عادت می کنی. به هر شکلی بود خودمونو به محلتحویل چمدونها رسوندیم وخیلی سریع به سمت راهروی خروجی رفتیم . دکتربا نریش راننده امدم در منتظر بودن بعداز سلام و احوالپرسی و خیرمقدم به خانم و بچه ها به سمت هتلحرکت کردیم.
از فرودگاه سحرکه مربوط به پروازهای بین اللملی است تا خونه من فقط دهدقیقه راهه ، اما تاهتل یه چیزی حدود یک ساعت. اونهم توی ترافیک عصر گاهی شهر شلوغ و بزرگ بمبئی. بهر صورت باهرمشکلی بود به هتل رسیدیم و اتاق رو که از قبل آماده شده بود تحویل گرفتیم. علی هر آنچه لازمبودانجامداده بود. یخچال پراز انواع نوشیدنی ها خنک و میوه های تازه گرمسیری بود . ازش تشکر کردم گفتممی تونن برن به کارهای خودشون برسن. پرسید با نریش کاری ندارین. گفتمامشب نه . امافردا صبح بگو دم هتل باشه.چشمی گفت وبعد ازخداحافظی ما روترک کرد.
ساعت هشت ونیم عصر بود که به بچه ها گفتم آماده بشن تا برای شام بریم بیرون. انگار حسابی گرسنه بودنچون هنوز جمله من تموم نشده بود همه دم دراتاق آماده بودن..
تا رستوران داریوشکه متعلق به یک خانوادهزرتشتی ایرانیهست ، فقط سهچهاردقیقه راه بود.که خیلی زود به اونجا رسیدیم. فریدونپشت صندوق نشسته بود. تا منو بچه ها رودیدازپشت صندوق بلند شد و به طرفم اومد وحسابی بامریم وبچه ها چاق سلامتی کرد . البته با فارسی دست و پا شکسته. زرتشتی های مقیم هند که به پارسی هامعروفند. حدود سیصد سالپیش و پس از آنکهشاه عباس مذهب رسمی ایران راتشیعاعلام کرد . با آنهایی که نمی خواستند مذهب جدید را بپذیرند رفتار خصمانه ای داشت. حتی تا پای قتلعام آنانپیش رفت. به همین جهت بسیاری از آناناز ایران گریخته و به هندوستان که سرزمینی آزاد بود رفتند. فریدون وخانواده اش هم از همین گروهمهاجرین بودند که نزدیک به سیصدسال درهند ساکن بودند. البتههنوزخودشونرو ایرانی می دونند و عاشق ایران هستن.
بهر صورت. سفارش چیکنتندوری دادم.چیکن تندوری درحقیقت مرغ خوابونده شده درانواع سس و ادویهاست که درتنورهایی مثل تنور نانتافتون پختهمیشه.وطعم چیکن تندوری رستورانداریوش کاملاخاص خودشه و توی هند بی نظیره. مریم و بچه ها بلافاصله عاشق اونشدن و مشتری دائمیش . تا اونجا که حتی الانهروقت من از هند میام. کسی ازمن طلب سوغاتی نمی کنه. اما اگر دوتا چیکن تندوری توی ساک دستی ام نیاورده باشم حسابم با کرام الکاتبینه......
بعد از شام بهکناراقیانوس هند توی خیابون ساحلی رفتیم و کمی قدم زدیم. بعد با درشگه اسبی به هتل برگشتیم که خیلی مورداستقبال بچه ها بخصوص سجاد و سینا قرارگرفت.
خستگی راه و تفریح پایان شب باعث شد همهخیلی زودتو دل رختخواب ها به خواب عمیق و شیرین و سنگینی فرو بریم.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.